- اعتراف می کنم که: به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد
و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه...
-- اعتراف می کنم که: اولین باری که ویندوزم پرید من کل سیستم از مانیتور گرفته تا موس رو بردم شرکت
تا برام ویندوز عوض کنند. بی معرفت ها بهم نگفتند که فقط باید کیس رو بیارم. این کار یه دو سه بار
دیگه هم تکرار شد!
- اعتراف می کنم که: تو اسباب کشی همسایه مون من نشسته بودم پشت وانت یه طرفم گلدونشون
بود یه طرف هم تلویزیون. ماشین که رفت تو چاله من گلدونه رو محکم گرفتم و تلویزیونه پخش شد کف
آسفالت!
- اعتراف می کنم که: تا سن 13-12 سالگی با روسری می نشستم جلو تلویزیون مخصوصا از ایرج
طهماسب خیلی خجالت می کشیدم. زیاد می خندید، فکر می کردم بهم نظر داره.
- اعتراف می کنم که: بچه که بودم خیلی وراج بودم. برای همین تا از مدرسه می اومدم همه خودشون
رو به خواب می زدن.
- اعتراف می کنم که: اولین باری که رفتم کارواش من هم همراه کارگرها داشتم ماشین رو
می شستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد! خوب چی کار کنم فکر کردم زشته اونا
ماشین من رو بشورن و من وایستم نگاه کنم.
اعتراف می کنم که: بزرگترین لذت دوران بچگی من این بود که روزهای بارونی تو راه مدرسه با او چکمه
طوسی پلاستیکی که تا زیر زانوم بود مثل خل ها از جاهایی رد می شدم که آب جمع شده.
وقتی قابلیت چکمه هام رو می دیدم که تا عمق زیاد هم پام خیس نمی شه کلی کیف می کردم.
حس ماشین شاسی بلند بهم دست می داد.
اعتراف می کنم که: مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا... حالا خندمون قطع نمی شد.
- اعتراف می کنم که: یکی از شب های قدر ساعت 4 صبح داشتم از مسجد برمی گشتم خونه، توی کوچه مون دوستم رو از پشت دیدم که داره لواشک می خوره و هدفون تو گوششه. گفتم حالش رو بگیرم، دویدم و با تمام قدرت یه اردنگی نثارش کردم. برگشت و با چشمانی بهت زده نگاهم کرد. چند ثانیه تو چشمای همدیگه خیره شده بودیم، به خودم گفتم: اه این که امیر نیست!
- اعتراف می کنم که: موقع رانندگی تو میدون داشتم می پیچیدم که یکی خیلی بد پیچید جلوم.
منم عصبانی شدم داد زدم: بیا، یهو بیا تو خیابون! هنوزم نمی دونم چی می خواستم بارش کنم که
این رو گفتم: بنده خدا هنگ کرده بود.
- اعتراف می کنم که: دوستم زنگ زد خونمون گفت علیرضا امروز میای سر کار؟ گفتم نه شهرستانم!
بعدش فهمیدم چه گندی زدم چون به خونه زنگ زده بود نه موبایل!
- اعتراف می کنم که: بچه که بودم هدیه روز مادر به مامانم شناسنامش رو دادم. با این توضیح که توی
تموم برگه هاش نقاشی کشیده بودم که خوشحال شه!
- اعتراف من (مدیر وب پوف ): بچه که بودم می گفتن گوگوش گوگوش فکر می کردم که یک ادم که گوشاش مثل گاو است!
در زبان محلی ما به گاو می گن گو
فقط دمتون گرم یادتون نره سوتی های(اعترافات-اتفاقات جالبو....)خودتون رو در نظراتتون بگید تا در شماره بعدی این مطلب سوتی های شما هم قرار بگیره.